
●○معرفی●○ این رمان درباره دختری روستایی نترس و شاده که روزی متوجه راز جنگل میشه شخصیت های اصلی سوگند. میکا سامیار. سامان کالوس. و.....

(پارت یک💕) از زبان من(من همون شمایید که بشه سوگند حالا...میتونید اسم خودتونو هم جاش بزارید😂) تازه دو سه روز میشد که وارد روستا شده بودم عاشق اینجا بودم♡ میگن هیچ جا خونه آدم نمیشه دقیقا همین موضوع من بود هیچ جا برای من این آرامش رو نداشت حتی سوئد هیچ جا برای من این روستا با این مردم وراجش نمیشد😂😂 اونا مردم من بودن شاید متوجه نشده باشید من کی هستم من سوگند راد آخرین بازمانده راد ها😂😂 (درکل شخصیت سوگند شبیه خودمه😂) حالا که دارم فکر میکنم آخرین بازمانده هم نیستم یک عمو دارم سوئد زندگی میکنه فقط یکم عصاقورت داده(منظورش همونه که یکم كم حرفه 😂) کاربر:호스나💕
حالا اگه اشتباه نکنم عموم هم یک پسر داره😐💕 پسر خیلی خوبه خیلی😂 یادمه اون موقع ها که اینجا با پدر و عموم زندگی میکردم خیلی این روستا شاد بود بعد از مرگ پدرم عمو کاوه قبول کرد ارباب بشه بعد دوسال عموم منو فرستاد سوئد گفت باید یاد بگیری تنهایی هم زندگی کنی و ازش ترسی نداشته باشی اولاش خیلی عمومو .ف.ش میدادم بعد خودمم فهمیدم برای خودم بوده 15سالم که شد عموم گفت میتونی برگردی ولی خوب خودم قبول نکردم عموم وقتی 24سالم شد دقیق شب تولدم اومد سوئد البته بدون پسرش الانم که 25سالمه و فوق دکترا دارم تخصصم هم گرفتم 😎👌( راستش بنده خدا سه سالی که منو شما میخونیم تو یک سال خونده💔) الانم که دو سه روزه اینجام و اون پسر عمومو که سه سالی میشه اربابه رو ندیدم😐(چند سال عموش نظارت کرده به کارای پسرش مگر نه پنج سالی میشه که اربابه)

همین جور در حال رقص بودم که متوجه حرکت شئ سیاه رنگ شدم انگار یکی ننننننننبود چننننند تا بودن چهار تااااااا گرگ خیلی شبیه گرگ نبودن بزرگ تر و بزرگ تر هیچی برای دفاع نداشتم حرکت هم میکردم پیییخ کارم تموم بود😣 با صدای بلند تو دلم خدا رو صدا کردم من هنوز جووون ببودممم به نظر بی آزار بودن رفتم جلو تر یعنی خودم شیفته این نترس بودنمممم از درون میترسم از بیرون برام یه چیز عادیه😐😂

خوب خدا رو شکر تا الان که پنج قدم رفتم اتفاقی نیوفتاده یادم باشه اگه زنده موندم نذری بدم😧 بابام همیشه میگفت این ترسو بودنت کار دستت میده عموم میگفت این نترس بودنت کار دستت میده الان به حرف عمو کاوه ام دارم میرسم رفتم جلو دستم و گذاشتم رو پیشونیش گفتم :کاری باهام نداشته باش باشه پسر خوب بعد زدم تو سرم و گفتم:شایدم دختری هااا اینجور نگاه نکن خوب نمیدونم اصلا هر چی که هستی به من چه ربطی داره 😕 گفتم:فکر میکنم قرص هامو نخوردم به سرم زده 😂 کلا تو این جمله ترسم معلوم بود😐😐😐😐 الاناست آقا یا خانم گرگه منو بخوره😢 گفتم:میشه منو نکشید اصلا دیگه پامو تو جنگل نمیزارم 😣 بنده خدا انگار از چیزی ترسیده باشن با آخرین سرعتشون رفتن

گفتم:اگه میدونستم الان اینو بگم فرار میکنن زود تر میگفتم داشتم میرفتم به سمت عمارت نگاه خیره کسی روم بود احساسش میکردم😐 میکردم خودمو زدم به کوچه معروف کوچه علی چپ جان انگار از اول چیزی وجود نداشته با رقص و آواز به سمت روستا میرفتم از دور خونه ها معلوم بود(نویسنده :تعجب نکنید این بنده خدا ها اینا رو برای مردمشون درست کردن)

تقریبا بعد از نیم ساعت رسیدم روستا شنلم رو روصورتم انداختم از نگاه های کنجکاو متنفر بودم به آسمون نگاه کردم دیگه وقت شام شده بوده ساعت هشت بود اگه اشتباه نکنم یک ربع بعد رو به رو در بودم مونده بودم بازش کنم یا نه چون حتی از خدمتکار گرفته تااااا مردمی که مر*د*ه بودنند همه کنجکاو بودن😑 در رو که باز کردم صدای خیلی گوش خراشی اومد... (از کاربر호스나💕) نظراتتون رو بگید (اولین رمانم نیست ولی بیشترتون از رمانم چیزی نمیفهمید😑) [شرط برای پارت بعد بالای 10تا کامنت💜]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستش دارم♥✨
💜
❤🤞🏻
میدونی من هنوز منتظر پارت بعدم🧐
آخر صدای چیه هااا میشه اسپویل کنی🤪
نوچ😐
بزار پنجشنبه جمعه بشه مینویسم😑✏
پارت دومش هم مینویسم😐
اره من ک میشناسمت😶
اینم ولش میکنی مثل رمان شاهزاده خانم و تهیونگ☹️
اون رمان گند زده بودم توش خو😅😂
خوب میببنم ننوشتی😐
نوشتم تو صف برسیه😑
کل این هفته مغزمو خوردی اگه اولین نفر نخونیش من میدونم و تو هااا سویو
دستت بهم نمیخوره🤣
عالیییی ادامه بده
ممنان💕